معرفی کتاب عاشقت می‌کنم

سیده مهری هاشمی در کتاب عاشقت می‌کنم شما را با زندگی دختری به نام آذین آشنا می‌کند که روزی به صورت ناباورانه متوجه می‌شود عاشق شده است؛ عاشق مردی که با یکدیگر تفاوت‌های زیادی دارند اما برای رسیدن به او تمام تلاشش را می‌کند.

زندگی همانند یک بازی است؛ گاهی اوقات شیرین، گاهی اوقات تلخ! اغلب ما فکر می‌کنیم که هیچ‌وقت عاشق نمی‌شویم اما دقیقا در زمانیکه احتمالش را نمی‌دهیم به صورت ناباورانه به سراغمان می‌آید. در این زمان برای به دست آوردن عشقمان بهتر است بجنگیم، حتی اگر همه بگویند اشتباه است!

کتاب عاشقت می‌کنم برای چه کسانی مناسب است؟

اگر به داستان‌های عاشقانه علاقه‌مند هستید، این کتاب برای شماست.

در بخشی از کتاب عاشقت می‌کنم می‌خوانیم:

با اون ترافیک شدید و مسیر طولانی که رفتیم تقریباً با یه ساعت تاخیر رسیدیم منزل عروس خانوم، که پدر گرامیش با کلی دوندگی از طرف امین، اجازه حضور ما رو به خونش داده بود و رسماً قصد نداشت دختر به داداش من بده، چون ما واقعاً از هیچ نظری به هم نمی‌خوردیم. نه از نظر فرهنگ و نه از نظر مالی کلاً دو خانواده بودیم با دو تا دنیای جدا از هم، ولی خوب از اون جایی که درسا خانوم یه دل نه صد دل عاشق شده بود نتونست مخالفت کنه و الان ما این جا هستیم، جلوی در عمارت بزرگی که تو خوابم مثلش رو ندیدیم پیاده می‌شیم و ماشین هارو پارک می‌کنن. فکم رو که نزدیکِ بخوره کف خیابون و جمع می‌کنم و می‌گم:

– امین جان تو چه اعتماد به نفسی داری پا شدی اومدی این جا خواستگاری؟
– می‌شه اون دهنت و ببندی به انداره کافی استرس دارم.
– چشم می‌بندم ولی اینا به تو دختر نمی‌دن من که چشمم آب نمی‌خوره.
– ببند اون سق سیاهت رو.

با این حرفش بلند می‌زنم زیر خنده، که با کوفت مامان خفه می‌شم.

ایمان و بابا ریز می‌خندن و حنانه کلاً با ضایع شدنم خیلی کیف می‌کنه که صورتش قرمز شده بس که خواسته جلویِ مامان نخنده.

مامان با حرص روبه بابا می‌گه:

– احمد بزن اون زنگ رو به اندازه کافی دیر کردیم.
– چشم خانوم.

زنگ توسط بابا زده می‌شه. و چند ثانیه بعد با یه بفرمایید باز می‌شه و وارد می‌شیم حیاط بزرگی که جلومون بود کم از جنگل نداشت یه حیاط پر از درختای مختلف و چقدر قشنگ و از طرفی تو شب ترسناک من اگه یه شب تنها بمونم تو این حیاط از ترس سکته کردم. دستم توسط حنانه کشیده می‌شه و نمی‌ذاره به ندید بدید بازیم ادامه بدم. سمت ورودی می‌ریم به اطراف نگاه می‌کنم این باغ انگار ته نداره. چند تا پله ورودی رو بالا می‌ریم که در باز می‌شه و آقا و خانومی بیرون میان، مرد کت شلوار پوش با اون سیبیلای خوش حالت خاکستریش و خانوم زیبایِ کنارش که شال حریرش رو رو موهایِ کوتاه آزادش رها کرده و اون کت دامن زرشکی حتماً پدر و مادر درسا هستن. خودش رو چند باری دیدم ولی خانوادش رو نه، نزدیک که می‌شم خودش رو هم می‌بینم، کت و شلوار خوش دوخت یاسی تنشِ و موهاش رو دم اسبی بسته و مثل مادرش یه شال حریر خوشگل سرشِ و زیباتر از همیشه به نظر میاد، صدای پدرش من رو از آنالیز کردنش بیرون میاره.





دانلود

دانلود فایل ها