خرید کتاب از گوگل

چاپ کتاب PDF

خرید کتاب از آمازون

خرید کتاب زبان اصلی

دانلود کتاب خارجی

دانلود کتاب لاتین

زندگی در میان زباله ها

شاید باورش خیلی سخت باشد، باور اینکه یک روز در خیابان، معتاد کارتن خوابی را ببینی که به نظرت خیلی آشنا می آید و بعد احساس کنی این آدم همان عالی ترین دوست 15 سال پیش توست!!!

زندگی در میان زباله ها

به گزارش خبرنگار حوزه شهری گروه اجتماعی گروه تحریریه سایت جوان؛آن روز خیلی خسته بودم. کارهایم به شدت زیاد شده است بود و من هم تمام مدت پای کامپیوتر بودم. همین خستگی باعث شد به جای اتوبوس، سوار تاکسی بشوم و علی رغم روزهای گذشته که در ایستگاه پیاده می شدم، در مسیر نزدیک تری به منزل، تاکسی را ترک کردم.

هنوز چند قدمی نرفته بودم که چشمم به کارتن خوابی افتاد که داشت درون سطل زباله سر کوچه را جستجو می کرد. از این دست کارتن خوابها زیاد دیده بودم. کاری به کار کسی نداشتند و توی آشغال ها به دنبال چیزی می گشتند که به دردشان بخورد، از پسمانده غذای مردم گرفته تا لباس و کفش مندرس و پاره.

یک نیروی عجیبی من را به سمت پسر کارتن خواب می کشاند. نمی دانم چه بود. حس خیلی خاصی بود و جهت یک لحظه همانطور نگاهش کردم به طوری که او هم که آنقدر سرگرم گشتن بود، سنگینی این نگاه را احساس کرد و سرش را بلند کرد و نگاهمان در هم گره خورد.

زندگی در میان زباله ها

آن چشمان قهوه ای رنگ آنقدر آشنا بودند که حتی قاب صورت سیاه چرک با آن موهای صاف که از کثیفی به هم چسبیده بود هم نمی توانست پنهانش کنند. ناگهان در ذهنم چشمان متعددی رژه رفتند و به همان چشمان قهوه ای رسیدند؛ به پسر مهربان و دوست داشتنی دوران کودکی ام. به مازیار.

هنوز لبخندهای مازیار و شیطنت هایش به خوبی به خاطرم هست. هنگامی که با تیرکمان کوچکش دنبال گنجشک ها می گشت و آنقدر منتظر می ماند تا یکی از آنها را شکار کند.

خاطرات مازیار یکی یکی و با سرعت از جلوی چشمانم حرکت می کردند. اصلا مگر می شد این پسر بازیگوش را از خاطر ببرم. هنگامی که با توپ، شیشه منزل آقا اسماعیل را شکاند و آنقدر به سرعت فرار کرد که من حتی متوجه نشدم چه شد و در نهایت مجبور شدم تنبیه پدر را به جان بخرم و تقصیر شیشه نشکسته را به گردن بگیرم.

او هم همانطور به من خیره شده است بود. نمی دانم مرا به خاطر آورده بود یا نگاه متعجبش، معنای دیگری داشت. ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نقش بست ولی او سرش را پایین انداخت.

شاید باورش خیلی سخت باشد، باور اینکه یک روز در خیابان، معتاد کارتن خوابی را ببینی که به نظرت خیلی آشنا می آید و بعد احساس کنی این آدم همان عالی ترین دوست 15 سال پیش توست!!!

نمی دانم آیا به سمتش کشیده می شدم ولی پاهایم قدرت حرکت جهت رفتن به منزل نداشت. انگار تمام خستگی ام را فراموش کرده بودم. فقط می خواستم بدانم او کیست؟ آیا مازیار است؟ آیا اشتباه کرده بودم.

ناخواسته نامش بر لبانم جاری شد «مازیار…» آنقدر آهسته گفته بودم که خودم هم به مشکل شنیدم. دوباره تکرار کردم و این بار بلندتر «مازیار…»

ناگهان سرش را بلند کرد و دوباره نگاهش در نگاهم گره خورد. نگاه های عجیب و پرمعنا. انگار او هم آشنا بود ولی نمی خواست به زبان بیاورد.

پاهایم تکانی خورد. چند قدم به سمتش برداشتم و گفتم «مازیار! خودتی؟ درسته؟»

دست از گشتن کشیده بود و همچنان نگاهم می کرد.با حرکت من، او چند قدم به عقب رفت و در حالی که تلاش می کرد در مقابلم گارد بگیرد، گفت «تو دیگه کی هستی؟ نمیشناسمت» و به سرعت خم شد و چند تکه پارچه و شیشه نوشابه ای که کنار سطل زبال روی زمین گذاشته بود و جمع کرد و تو کوله پشتی رنگ و رو رفته اش فرو کرد و راه افتاد.

اگر تا دقایقی پیش، شک داشتم ولی اینک با شنیدن صدایش مطمئن شدم که خودش هست. طنین صدایش همان بود هر چند بم تر شده است بود ولی همان صدا بود. صدای همبازی دوران بچگی هایم.

زندگی در میان زباله ها

وجودم پرحرارت شده است بود. احساس می کردم گمشده ای را پیدا کردم. او به سمت انتهای کوچه به راه افتاده بود و من همانجا کنار سطح زباله نگاهش می کردم.

مازیار مثل دوران نوجوانی اش بود؛ هنگامی که نمی خواست چیزی را توضیح دهد، پا به فرار می گذاشت.

واقعا بر سرش چه آمده بود. او با آن خانواده گرم و صمیمی، با آن پدر مهربان که هیچگاه سرش داد نمی کشید و تنبیهش نمی کرد. واقعا چه شده است بود.

دنبالش به راه افتادم و با گام های سریعم، چند دقیقه بعد، دوش به دوشش بودم.

شاید باورش خیلی سخت باشد، باور اینکه یک روز در خیابان، معتاد کارتن خوابی را ببینی که به نظرت خیلی آشنا می آید و بعد احساس کنی این آدم همان عالی ترین دوست 15 سال پیش توست!!!

آرام گفتم «مازیار، منم مجید. نگو منو نشناختی.. می دونم شناختی. بگو خودتی. تو هر جور باشی، قبولت دارم. فقط بگو خودتی. بگو مازیاری. بگو …»

در حالی که یک پایش را روی زمین می کشید و به نظر می آمد خیلی هم تو حال خودش نیست. پاسخ داد «میشناسمت مجید. ولی بهتره تو منو نشناسی. برو. فکر کن منو ندیدی»

انگار دنیا را به من داده بودند. اصلا نمی دانم آیا انقدر از اینکه یک کارتن خواب معتاد آن هم با آن سر و وضع کثیف مرا شناخته، خوشحال بودم. فقط می دانم احساس عجیبی داشتم . ذوق زده گفتم «رفیق، اگه تو عوض شدی، من همون مجیدم. همون که حتی هنگامی که می دونستم تو لحظات حساس، تنهاش میزاره تا تمام گناه ها به گردنش بیفته ولی باز دنبالت راه می افتادم».

انتهای پیام/

زندگی در میان زباله ها

واژه های کلیدی: چشمان قهوه ای | دوران کودکی | سطل زباله | پدر مهربان | کارتن | زباله | احساس | کارتن خواب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *